بیتابیتا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

گل خوشرنگ بیتا

منم و دو دختر گل بیتا 10 ساله و مهتا 4 ساله

بیتا طلا

دخترک نازم هرروزماروسورپرایز میکنه.اول اینکه علاقه خاصی به ماشین لباسشویی داره و تا ازش غافل می شیم میره سرش رو میکنه توی ماشین... چند روز پیش داشتم براش بادام میشکوندم که اومد کنارم نشست.خودش دونه دونه بادوم هارومیزاشت روی سنگ و منم میشکوندم...برای کاری پاشدم اومدم دیدم سنگ رو گذاشته جلوش خودش بادوم میزاره خودش میزنه روش. و دیروز وقتی باباباش می خواست بره بیرون رفت برسش رو آورد داد دستم... دیشب هم بعد از بازی خواست بیاد پیش ما اسباب بازی هاش رو ریخت توی جاش بعلاوه هر چیزی که اونجا بود و من وباباش وقتی داریم تلویزیون نگاه میکنیم یکباره میبینیم خاموش شد یا صداش بلند شد یا کانال عوض شدوخلاصه... نمی دونم از کجا میفهمه که کجا...
19 مهر 1390

دلنوشته

چرا آدم بعضی اوقات دلش میگیره.چرا یاد یکچیزهایی میفته که حتی ارزش فکر کردن وبه خاطر آوردن نداره.کاش میشد ذهن رو هر سمتیکه دوست داری ببری. کاش میشد سریع قضاوت نکرد. کاش میشد بخشید.کاش میشد یکبار دیگه حس توی بغلمادر بودن یا شیر خوردن یا بلند بلند گریه کردن...رو تجربه کرد. به هر حال شادی زندگی ما هرروز در حال بزرگ شد نو یاد گرفتن.وروجک من بعضی اوقات میاد پیشمون در حالیکه دو انگشت اشاره و شستش روبه هم چسبونده.اونوقت میبینی یک مورچه لاش یا آشغال پیدا کرده و یا..... فینگیلیکنترلهارومیزاره روی گوشش و صحبت میکنه . عاشق پارک شده .وقتی میرسیم پارک از ذوقجیغ میزنه.الانم حاضره که بریم پارک اولم تاب رو نشون میده. ...
19 مهر 1390

مسافرت کوچولو به قزوین

چهارشنبه رفتیم قزوین دیدن مادر بزرگ و پدربزرگ بیتا جونم... چون تولد بیتا رو تو جنگل و کنار رودخونه گرفته بودیم کسی از قزوین نیومده بود. به خاطر همین بیتا جون کادوهای روز تولدش رو از مامان بزرگ، بابابزرگ و عمه هاش گرفت. اینم عکس دختر گلم با کادوی مامان بزرگش...   ...
8 مهر 1390

396 روزگی

امروز باران بارید... با دختر گلم بیرون رفتیم.من اولین بار بود که بعد از عمل چشمم بیرون رفتم و از اینکه نیاز به برف پاک کن نداشتم(برای عینکم) خیلی خوشحال بودم. بیتا دستهاش از پنجره ماشین برده بود بیرون و از بارون کلی کیف کرد. نوک انگشتهای کوچولوش یخ زده بود و حسابی قرمز شده بود. دخترم بوی خوب میده . چند وقت پیش توی پارک یک نی نی کوچولوی شش ماهه دیدم . بیاد شش ماهگی بیتا بغلش کردم. اما دیدم نه، دخترم حس و بوی مخصوص خودش رو داره. پارسال این موقع یک ماهش هم نشده بود اما الان بهش میگی بوس بده سرش رو میاره جلو . اعضا بدنش نشون میده."نه" رو میفهمه. ازوقتی از قزوین اومدیم خنده رو شده... . بعد از مدتها لباس آستین دا...
8 مهر 1390

تیبا

  بیتا گلم حسابی خوردنی شده . ماه رمضان جایی افطاری دعوت بودیم .یکی از دوستان اومد جلو و پرسید اسم دختر گلتون چیه ؟ بابا طلا هم گفتند بیتا. دوست عزیز هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت :...ا...ماشینش هم که اومده....!!! نگو منظورش ماشین تیبا بود.!!! سوووووووووووتی. البته کلی خندیدیم وشد یک خاطره. هرچند که بزرگ شدن بیتا همش خاطره است مخصوصا حالا که خیلی شیطون شده و قر میده و جیغ میزنه و زدن رو یادگرفته وبوس میده و....از همه جالبتر اینکه کارهای مارو تکرار میکنه.مثلا چند روز پیش یک آب لیموگیری دستی گرفتم همون شب دیدیم وروجک لیمورو میزاره توش و دو دستی فشار میده...دارم یک چهل تیکه درست میکنم.الگو رو با صابون خیاطی ر...
8 مهر 1390